سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که راز خود را نهان داشت ، اختیار را به دست خویش گذاشت . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 96 خرداد 21 , ساعت 9:37 صبح

داستانک

:عبد الاعلی پسر اعین از کوفه عازم مدینه بود

دوستداران و شیعیان امام صادق علیه السلام سوالات خود را نوشتند و به عبد الاعلی سپردند تا به امام علیه السلام برساند و جواب آنها را بیاورد .

یکی از سوالات را گفتند که از امام به صورت شفاهی بپرس.

آن سوال این بود که حق مسلمان بر مسلمان چیست؟

عبد الاعلی به مدینه رفت.

به محضر امام شرفیاب شد و سوالات را پرسید.

امام علیه السلام به همه سوالات پاسخ دادند ولی به آن یک سوال پاسخ ندادند.

عبد الاعلی چند روزی در مدینه ماند و هر روز امام را زیارت می کرد اما خبری از جواب آن یک سوال نبود.

روز آخر فرا رسید.
عبد الاعلی برای زیارت وداع خدمت امام علیه السلام رسید.
با خود گفت که خوب است یک بار دیگر سوالم را بپرسم شاید این بار امام جواب دادند.

عبد الاعلی: یا بن رسول الله؛ سوال آن روز سوال من بی جواب ماند.

امام: عمدا جواب ندادم.

- چرا یابن رسول الله؟

چون می ترسم حقیقت را بگویم و شما عمل نکنید و از دین خدا خارج شوید

بدانیدکه از سخت ترین تکالیف خدا در مورد بندگان سه چیز است

یکی رعایت عدل و انصاف با برادر دینی؛آنچنان که با او طوری رفتار کنی که دوست داری با خودت آنگونه رفتار کنند

دوم این که مال خود را از برادر دینی ات مضایقه نکنی.

سوم یاد کردن خدا در همه حال؛
اما مقصود از یاد خدا در همه حال این نیست که پیوسته سبحان الله و الحمد لله بگوید.
بلکه مقصودم این است که اگر شخص با کار حرامی مواجه شد، چنان باشد که یاد خدا او را از انجام آن کار حرام باز بدارد.

منبع:داستان راستان

به کانال برگ سبز بپیوندید
@barge1sabz

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ